چشمانم همه فریاد ایست خفته در پس دیوار صبر دلسرد از دیروز آشنا با سیاهیه گردش مجدد زمین به دور خورشید
مرا در این گردش حاصلی نیست همه اش سیاه ایست ، تنها ایست...
.خورشید بر من میتابد هرشب...فریادم از فقدان نور است...میگویند مشکل این نیست بلکه چشمانت کور است.بگذار کسی دستانت را بگیرد...
ولی مگر دستانم در دست تو نبود مرا در پس کدامین خنده رها کردی که این گونه دستانم خالی و چشمانم خیس..
بخدا خورشیدی در کار نیست باور کن چونکه خداهم دگر در این نزدیکی نیست....اگر بود خدایی همونگونه که تشبیهش میکنند به مهر، از من دنیا عاشقی نمیساخت به زنجیر.
آری مرا تنهایی اجبار است هما نگونه که ترا دیدن خیال...
Monday, June 29, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)